سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه های خیس

روزها چقدر زود میگذره... زندگی هنوزم تازگی روزای اول نامزدی رو داره ولی گرم تر.

من به شرایط زندگی اینجا هنوز زیاد خو نگرفتم ولی زمانم تونستم حسابی مدیریت کنم.

توی این یه سال و نیمی که گذشت (از نامزدی تا الان) رفتارهای جالبی از اطرافیانم خصوصا دوستانم دیدم. نمیدونم چرا بعضی ها بعد ازدواج اینقدر تغییر میکنن. ولی خیلی چیزا یاد گرفتم. یاد گرفتم از خوبی های همسرم و خوشی های زندگیم برا کسی نگم. که کسی حسادتش تحریک نشه و نگرده نقطه ضعف زندگیمو پیدا کنه و باهاش اذیتم کنه. تا کسی که بلد نیست خوبی های زندگیش رو ببینه حسرت زندگی منو نخوره .

یاد گرفتم اگه نقطه ضعفی هرچند بسیار کوچک تو زندگیم هست بازم کسی نفهمه که همون رو کنایه کنه و بزرگش کنه تو چشمم بزنه تا دیگه نتونم خوبیای زندگیم رو ببینم.

یاد گرفتم دیگه هیچ کسی محرم اسرار نیست جز خدا.

یاد گرفتم....

یاد گرفتم...

خیلی چیزا یاد گرفتم اما دلم از دست بعضی دوستان گرفته. قبلا میگفتن رفیقت رو تو سفر بشناس ولی من میگم تو شادیات بشناس. کسی که نتونه شادی تو رو با لبخندی سهیم بشه تو غم و گرفتاری که دیگه اصلا نمیشه روش حساب کرد.

قدیما دوستا مرهم درد بودن. الان سفارش میکنن هر وقت دلت گرفته بود زنگ نزن! اما فکر نمیکنن شاید از دوریشون دلت گرفته باشه.

قدیما دوستا میگفتن به هر جا برسن یادشون نمیره... الان همونجا هستنا ولی چون ازدواج کردن احساس میکنن ختم بزرگا و با تجربه های عالمن.

قدیما دوستا اگه تجربه ای داشتن دست و دل بازانه در اختیارت میذاشتن اما حالا به پوزخندی مهمونت میکنن و میشینن ازمون و خطاهات  رو نگاه میکنن و ...

قدیما رفیق رفیق بود .

وقتی دقیق تر نگا میکنم میبینم انگار بعضیا منتظرن کوچکترین مشکلی تو زندگیت پیش بیاد. ذره بین گذاشتن روش...

دستم رو گذاشتم تو دست خدا

 

 

 

 

پ ن :خلاصش کردم. خیلی چیزا رو نگفتم. شاید بزودی ...

 


نوشته شده در جمعه 93/7/25ساعت 1:10 صبح توسط یاسمین نظرات () |

دو هفته ای هست که زندگی جدیدم شروع شده، دقیقا از روز ولادت بانوی دو عالم. چقدر خوشحالم که اولین روز زندگیم متبرک بود به اسم این بانوی بزرگ.

و تقریبا یک هفته هست که اومدم خونه خودم و خانوم خونه شدم. هنوز همه چیز نرمال نشده، هنوز نرسیدیم پرده ها رو نصب کنیم و تلوزیون روی زمینه!! هنوز نصف لباسامون تو چمدونه و هر وسیله ای میخوایم باید کلی بگردیم. هر روز هم یه بساط خنده داری داریم. باید یادداشت های جدیدم رو با عنوان سوتی های یک زن و شوهر جوان شروع کنم.

زندگی اینجا جور دیگه ایه، و شرایط خاصی داره. ولی خب، زندگی دانشجویی کمی منو به این شرایط آشنا کرده.

تو این یک هفته فقط یکی از ساکنین این آپارتمان رو دیدم. ساکنینی که همه مثل من غریبن. اما انگار میلی به رفت و آمد ندارن. هرچند قبلا گفته بودن خونمون میان. آرامش همهمون به شدت به هم ربط داره. سکووووت اینجا حرف اول رو میزنه. باید حواسم باشه کی کدوم همسایه خوابه و کدوم بیدار و همه کارام رو جوری مدیریت کنم که وسیله های صدا داری مثل جارو برقی و مخلوط کن و... رو تو ساعتای خاصی روشن کنم و این باعث شده کمی زمان رو از دست بدم. اینجا همه شب کاری دارن و متاسفانه شیفتاشون عکس همه.

هر از گاهی صدای در آسانسور یا جیغ و داد نی نی همسایه  سکوت رو میشکنه. غربت اینجا بیداد میکنه. هنوز نرسیدم از خونه بزنم بیرون. سعی میکنم هر روز خودم رو مشغول کارای خونه و مطالعه کنم تا آقای همسر از راه برسه و اونوقته که زندگی شیرین میشود!دوست داشتن

کم کم باید برم سر وقت کارای هنری و درسام. ببینم میتونم زمانم رو میدیریت کنم یا نه.

 

 


نوشته شده در شنبه 93/2/13ساعت 11:1 عصر توسط یاسمین نظرات () |

خیلی وقته هوای نوشتن دارم، ولی وقتی ندارم. خیلی دوست دارم شیرینی های زندگیم رو ثبت کنم که شاید روزی حکم نبات برای شیرین کردن چاییمون رو داشته باشه ولی ...

خیلی زودتر از چیزی که باید، وقت جمع کردن وسایل و بسته بندی جهیزیه از خونه پدری رسید. حسنش اینه که با آرامش و فراغ بال انجام میشه و با استرس مراسم قاطی نمیشه. جدا از شیرینی و لذتش حس عجیبی دارم.

قرار نبود دلم بگیره، فکرشم نمیکردم بعد از 6 سال دوری از خونواده حالا رفتن از خونه پدری اینقدر هوای دلم رو ابری کنه. بعد از جمع و جور کردن جهیزیه، خودم با شوق و ذوق رفتم و مقدمات رو آماده کردم. اول از کتابام شروع کردم. بسته اول که تموم شد، کم کم دلم هم گرفت. این رفتن با همه رفتن های قبلی فرق داشت. دست و دلم نرفت چمدون بردارم و بقیه وسایلم رو بریزم توش...

نمیدونم شاید اگه خونم تو شهر خودم بود اینقدر دلم نمیگرفت. انگار قسمتم اینه که مسافر جاده ها باشم.

این حس لعنتی دست از سرم برنمیداره، تمام خاطرات بچگیم یکی یکی جلو چشمم میاد... فکرشم نمیکردم اینقدر سخت باشه...

...

...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/12/19ساعت 12:17 صبح توسط یاسمین نظرات () |

چقدر تلخه داستان روزمرگی! نمیدونم بگم روزمرگی یا بی تفاوتی... نمیدونم چه اسمی بذارم برای خشک شدن و چروک شدن احساس بعضی آدم ها. چرا شیرین ترین چیزهایی که مدتها در انتظارش بودیم برای بعضی ها اینقدر زوووود عادی میشه؟ چرا بعضی ها قدرت لذت بردن از نعمت های زندگیشون رو از دست دادن؟ چرا همیشه فکر میکنیم لذت، خوشی و.. چیزی فراتر اینهاست که ما داریم وقتی که مشکل خاصی هم تو زندگی نداریم؟

چرا بعضی ها اینقدر ساده و عادی از اتفاقات خوب زندگیشون میگذرند و از اون بدتر چرا شیرینی های زندگی دیگران رو اینقدر بی ارزش میدونند؟ چرا بعضی ها ساده از همه چیز میگذرند؟ اصلا اینجور آدمها تعریفی هم از خوشبختی دارند؟ یا نه قدرت لمس خوشبختی های به ظاهر کوچک اما بزرگ زندگی رو دارند؟

فکر میکنم ناشکری فقط نالیدن و شکایت کردن نیست. ناشکری یعنی همین که قدر داشته هات رو ندونی و نتونی از زندگیت لذت ببری.

خدایا کمکم کن تا من به روز کسانی که مجبور به نوشتنم کردن نیفتم. خدایا کمک کن همیشه بتونم از نعمت های زندگیم لذت ببرم. خدایا کمک کن هیچ وقت شیرینی های زندگی رو کم جلوه نبینم .حتی شیرینی یه لبخند...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/8/27ساعت 12:19 صبح توسط یاسمین نظرات () |

از آخرین یادداشتم 8 ماه گذشته.... 8 ماه پرتلاطم، پر استرس، سخت و شیرین...

از روزهای سخت یک انتخاب که با بستن پایان نامه و دفاعم هم یکی شده بود، 8 ماه گذشت. دوست ندارم از سختی ها بگم دوست دارم شیرین باشم و شیرین بنویسم. ولی دوست دارم همیشه به یاد داشته باشم که تو چه روزهای سختی وارد زندگیم شدی و چه صبورانه از همان اول نشان دادی مهربان همراه روزهای خوب و بد زندگی ام خواهی بود. بهترین روزهای زندگیمون رو فرسنگ ها از هم فاصله داشتیم و به جای حرف های عاشقانه، از مشکلات و سختی های پایان نامه شنیدی و پای به پای من اومدی تا دفاع کردم. هیچ وقت یادم نمیره خندهات رو بعد از شنیدن نمره دفاعم، و آهی که از سر آسودگی کشیدی بهم نشون داد چقدر خسته شده بودی و چیزی نگفته بودی.گذشت ...

 

 این روزها زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته، این روزها مهربونی رو مشق میکنم. و حالا نوبت منه که نشون بدم چقدر همراهم.دستم به نوشتن نمیره اما دیگه وقتش بود که تو رو به دنیای مجازیم هم بیارم.

 

 

 

پ.ن:

من و  او 4 مهر 1392 پای سفره عقد نشستیم. برای خوشبختیمون دعا کنید.

خیلی دوست دارم بیام از اون روزها بنویسم نمیدونم برسم یا نه.

 


نوشته شده در یکشنبه 92/8/5ساعت 5:25 عصر توسط یاسمین نظرات () |

   1   2   3   4      >
Design By : nightSelect.com