کوچه های خیس
مادربزرگم وقتی میبینه داریم تو رفت و آمد به جایی زیاده روی میکنیم میگه:مادرجون سنگین برو سنگین بیا.آدم باس همه جا به قاعده بره.یه جای خوش آمد هم واسه خودش بذاره.
الحق که راست میگه.اگه از حد بگذرونی حرمت و احترامت رو از دست میدی.تازه میفهمم حرف مادربزرگا رو باید طلا گرفت.
حس میکنم زیادی مهمون شدم.
این روزها فقط با آرزوهایم زندگی میکنم.خیال میبافم از رفتن و رفتن و........ نماندن.از کارهایی که قراره یه روزی انجام بدم.فکر میکنم به چیزی که دوست دارم باشم و سعی میکنم راهی به سمتش پیدا کنم.
میترسم اینقدر توی خیال بمونم که زمان از من رد بشه.دستم به هیچ جا بند نیست که اگر همین خیال و آرزو نباشه من مرده ای بیش نیستم.اونقدر فکر و خیال به هم گره میزنم که از اطرافم خیر ندارم.همین چند دقیقه پیش بود که حس کردم کمی سردم شده و با خودم گفتم باید پنکه رو خاموش کنم.اما یادم نمیاد چشم از مانتیتور گرفته باشم و بلند شده باشم ولی پنکه ی کوچولوی اتاقم الان خاموشه!!
میترسم از غرق شدن در خیال.از غرق شدن در دنیای مجازی. از غرق شدن در آینده و جا ماندن از حال!
چقدر خوبه اونقدر صبور باشی که بتونی حرف های گنده گنده بشنوی و به رو خودت نیاری. زخم زبون بشنوی ولی زخمی رو دل کسی نذاری.
چقدر قشنگه اونقدر صبور باشی که همه حرف ها و کنایه ها رو بشنوی اما سکوت کنی.حتی اگر کسی معنی سکوتت رو نفهمه.
تو بزرگ و بزرگوار بگذری و اون رو تو توهم قدرت و بزرگیش رها کنی.
کاش بتونم صبور باشم.
Design By : nightSelect.com |